همیشه یک گوشهی ذهنم به این فکر میکنم باید برای دلم خودم بنویسم. همیشه فکر کردهام وبلاگنویسی یکی از بهترین لذتهای دنیاست. جایی است که میتوانی کلمهها را فقط و فقط به هوای دل خودت بنویسی و در آن خبری از فضاهای خستهکننده و مصنوعی اینستاگرام و توییتر و فضای مجازی مدرن نیست. اصلاً وبلاگ اصالت دارد. عمق دارد. حالا گیریم که از اسب افتاده باشد ولی از اصل که نمیافتد.
بارها به خودم قول دادهام اینجا برای دل خودم بنویسم اما وقتی شغلت نوشتن باشد، وقتی ناگزیر بخواهی هر روز و هر روز یادداشتها و گزارشها را به این نشریه و آن مجله و فلان وبسایت برسانی، دیگر کلمهای برای خودت باقی نمیماند. حتی گاهی به زور میان تهماندهی کلمات ذهنت میگردی بلکه جملهای برای دل خودت بنویسی، اما آن کلمهها را که کنار هم میگذاری میبینی آنچه باید باشد نیست. پس بیخیال نوشتن برای دل خودت میشوی.
از این گذشته، باید شوری باشد برای حرف زدن. روزهای ابتدای جوانی پُرند از شور. روزهای عاشق شدن و کلمه بافتن و از زمین به آسمان رسیدن. راستی عاشقی هر ضرری که داشته باشد دهانت را به کلمههایی باشکوه باز میکند. ذهنت فوران میکند و میتوانی جملههایی شگفت کنار هم ردیف کنی و هر بار اراده کنی متنی زیباتر از قبل بنویسی. اما شور عاشقی که از سرت افتاده باشد، موعد تحویل مطالب به مطبوعات که رسیده باشد، سرت به هزار و یک دغدغه که گرم شده باشد، عاشقی آرام میگیرد. گوشهای مینشیند و به تو نگاه میکند. تویی که دیگر مدتهاست نمیخواهی از حسهای شگرف بنویسی.
با این حال، باز هم اینجا فرصت خوبی برای بازگشتن به خود است. برای روزهایی که کلمهها فقط و فقط برای خودت بودند. برای روزهایی که ایدههایت را میان این مجله و آن نشریه تقسیم نمیکردی. برای روزهایی که کلمههای بکرت را برای نوشتن بهترین یادداشت و بهترین لید گزارش کنار نمیگذاشتی. روزهایی که زندگی در تصرف خودت بود. فقط و فقط خودت. نوشتن در اینجا هنوز همان شور شیرین را در دلم بیدار میکند. معجزه میکند و دستم به نوشتن برای خودم باز میشود. انگار انتهایش با خودت میگویی «دیگر مهم نیست اگر برای یادداشت و گزارش فردا کلمهای کم بیاید. مهم این است که من دوباره اینجا مینویسم و به روزهایی که تنها خودم بودم و دنیای خودم برگشتهام.»
اینجا گوشهی امن خانهی من است. همان گوشه که صندلی راحتی دارد برای نشستن رو به پنجره و تماشای بیوقفهی آسمان پاییز. آسمانی که بارانهایش مدتهاست مرا غمگین نمیکند.
شنبهها زمان خوبى براى شروع هفته نیستند. شنبهها چنان با عجله از راه مىرسند که انگار دست جمعه آنها را با شتاب به سوى هفتهى جدید هل داده است. شبهاى جمعه انگار به بامداد نرسیده، هولهولکى و نیمهکاره تمام میشوند. خورشید خمیازه مىکشد و تندتند طلوع مىکند.
شنبه روز دویدن است. مهم نیست اگر هیچ انرژى و توانى براى آغاز هفته ندارى. شنبه یعنى باید پر توان شروع کنى و دنیا کارى به این کارها ندارد که تو از پس یک هفتهى پر مشغله برخواهى آمد یا نه.
شنبه حواسپرت است. کارش از جاگذاشتن گوشى و ساعت گذشته است. گاهى همهى حساب و کتابها را جا مىگذارد. همهى منطقها و روتینها را. شنبهها حساب زندگى از دستم خارج مىشود. یادم مىرود کسى که همیشه منتظر لبخندش بودهام در جغرافیایى شمالى قرار دارد. از تصور دور بودن این جغرافیا، از تصور دور بودن مسکو و شبهاى روشنش، نفسى عمیق مىکشم و به جاى فاصله به کلماتى فکر مىکنم که باید بنویسم. کلمهها را روى کاغذ مىتکانم و رویاهایم با آنها پخش و پلا مىشوند. مثل وقتى که همهى کاغذها از دستم رها مىشوند با عجله خم مىشوم و قاطى کلمهها دنبال رویاهایم مىگردم. آنها را توى جیب کنارى کولهپشتى نارنجىام مىچپانم و با لبخندى زورکى فکر مىکنم شنبه کى تمام مىشود؟
در راه بازگشت به خانه آهنگ «میلیونها گل سرخ» روسى را گوش مىدهم و از خودم مىپرسم: پس چرا خبرى از خندههاى تو نیست؟ بعد دوباره یادم مىافتد که تو حالا دور هستى، یادم مىافتد که شنبه حواسپرت و پرمشغله است، که شنبه روز خوبى براى شروع هفته نیست.
By Joshua Meyer
هنوز هم گاهی از هزار و یک یادداشت و گزارشی که باید بنویسم به گوشهی دنج تنهاییام پناه میبرم. روزها از شنبه شروع میشوند. از شنبه به یکشنبه و دوشنبه و بعد سهشنبه. به سهشنبه پرت میشوم. صبح تا شبِ سهشنبه زمان از دست من خارج میشود. شب که به خانه برمیگردم سرم پر از فکرهای بزرگ و کوچکی است که خواب را از چشمهایم میگیرند.
چهارشنبهها نمیدانم دقیقاً از کی شروع میشوند. با دغدغههای شگرف تا نزدیکیهای صبح بیدار میمانم و چهارشنبه با روحی از رویا برگشته از خوابی دو سه ساعته بیرون میزنم. چهارشنبهها تندتند تایپ میکنم. لیوان چای را کنارم میگذارم. عطر هل آن در سرم میچرخد و پشت هم مینویسم. بعد از آن از کلمههای نوشتنی به سمت کلمههای گفتنی میدوم. به جلسهای دو ساعته که میتواند پایان خوبی برای یک هفتهی پرمشغله باشد اگر چهارشنبه آخرین روز کاری باشد.
پنجشنبهها را برای خودم نمیگذرانم. پنجشنبهها به کلنجاررفتن با کلمهها پناه میبرم. به ویرایش و دستور زبان. پنجشنبههای ویرایش فرصت خوبی برای رقمزدن یک پایان هفتهی خوب است اگر پنجشنبهها آخرین روز کاری باشد. از کلمهها و دستور زبان و چای نیمهسرد شدهی ساعت سه و ربع، به خانه برمیگردم. فکرهای بزرگ و کوچک هنوز با من هستند و چشمهایم را میبندم. به جمعه فکر میکنم، به جمعهای که بعد از هفتهای پرکار میتواند دلچسب باشد اگر مهری بر پایان یک هفته باشد اما جمعهها باید هزار و یک یادداشت و گزارش را آماده کنم، برای شنبه، برای شنبهای که به جمعه چسبیده است و فرصت فراغتی باقی نمیگذارد. با این حال باز هم انتهای شب، زمانی که شوری شگفت مرا بیدار نگه میدارد به گوشهی دنج تنهاییام پناه میبرم. چشمهایم را میبندم و روحم به رویایی دوردست سفر میکند.
By: Laurent Chimento
تا همین چند وقت پیش مرتب برنامهی هواشناسی گوشی را چک میکردم. برنامه را زیر و رو میکردم تا ببینم در هفتهی آینده چه روزی باران میبارد، کدام سرزمین دور برف و بوران خواهد داشت و شبهای مهتابی در انتظار کدام جغرافیاست.
این روزها دیگر برنامهی هواشناسی گوشی را باز نمیکنم. دل دادهام به آفتاب هر روزه و روزهایی که مرتب بلند و بلندتر میشوند. این روزها از گذر زمستان خوشحالم. پاییز و زمستان که تمام میشوند هرچه باران و غم است، هرچه برف و سکوت است تمام میشود. بهار فصل خوبی برای زندگی است. حتی بارانهایش هم غمگین نیست. بهار که میرسد دلتنگیها تمام میشوند. انگار که بخشی از خاطرهها پاک شوند، دیگر یادم نمیآید روزهایی را که دلتنگ بودهام و ابری.
بهار که میرسد انگار از جنگی بیوقفه بازگشتهام. دیگر مهم نیست پشت سرم بارانهای بسیاری باریده است. آفتاب، پیش رویم را روشن کرده است و باریکههای نور ابتدای صبح مرا صدا میزنند برای شروعی دوباره.
By: Jordan Beakley
کلمه هایم در مرز خواب و بیداری معلق مانده اند. مثل زمان هایی که کابوس می بینیم و همه چیز به حالت عجیبی در می آید، احساس می کنم حروف این کلمات از هم جدا می شوند، پراکنده می شوند و دور می شوند. شاید حتی به اندازه ی سال های نوری از من فاصله بگیرند. تازگی ها بود که خودم را دست تماشای آسمان شب سپرده بودم. همه جا تاریک بود. حتی تصویری از حضور خودم نداشتم. بالای سرم اما روشن روشن بود. شهاب ها از این سوی گنبد آسمان به آن سو کشیده می شدند و از خودم می پرسیدم: «آن ها به کجا می روند؟»
همان موقع بود که چشمم به ستاره ی قطبی افتاد و با خودم گفتم: «شاید در آن حوالی زندگی منحصر به فردی وجود داشته باشد. یک نوع زندگی که من هیچ تصوری از آن ندارم. راستی در این آفرینش عظیم چطور ممکن است تنها باشیم؟ چطور ممکن است این آفرینش بی انتها فقط و فقط برای ما باشد؟ چطور می شود کهکشان های دیگر خالی باشند؟ این توهمی است که فاصله ایجاد کرده است. سال های نوری نمی گذارند صدای همه ی موجودات جهان به یک دیگر برسد.»
حالا صدایم به تو نمی رسد. نه این که با تو سال های نوری فاصله داشته باشم. نه این که در سیاره و کهکشانی دیگر باشی. تو نزدیکی و قانون سال های نوری را به هم ریخته ای. من امیدم به رسیدن صدایم به موجودات سیاره های دیگر بیشتر است تا رسیدن صدایم به تو.
در مرز خواب و بیداری کلماتم دراز کشیده ام و آنها را کنار هم می چینم. تمام سیاره های منظومه ی شمسی بر محور ذهن من می چرخند و من انگار خورشید باشم، سرم از حرارت درونم گرم شده است. به لکه های خورشیدی فکر می کنم که حتماً منطبق بر قلب من هستند؛ همان لکه هایی که سردتر از خورشیدند اما با تمام سردی شان باز هم سوزان اند.
کلمات از مرز خواب و بیداری به خواب کوچ کرده اند. چشم هایم بسته می شوند و کابوس هایی روشن می بینم. با جادوی صدای تو به سرعت نور حرکت می کنم.
By: Rachel Christopoulos
همیشه باید بهانه ای وجود داشته باشد که آدم را به زندگی وصل کند. مثل خانه ای که بعد از سفری طولانی در انتظار توست، مثل وقتی که هر چقدر سفر پر از تجربه و حس های خوب باشد، خانه موهبتی دیگر است که پس از بازگشت به آن حس امنیت در زیر پوستت می دود و مثل تجربه ی اولین باران، از حس خوبش سرشار می شوی.
همیشه بهانه ای وجود دارد که هرقدر هم حالت خوب باشد می تواند خوب ترت کند. همیشه سرودی مقدس، جمله ای از زبانی باستانی و یا فنجان چای بی مقدمه ای وجود دارد. همیشه خوابی شیرین، خوابی سرشار از باران و سپیدی و لبخند وجود دارد که نشانت می دهد معجزه ها وجود دارند، به تو نزدیک می شوند و اگر باورشان کرده باشی هر لحظه آماده اند تا تو را در آغوش بگیرند.
صدای موسیقی مقدسی که حالا به گوش من می رسد صدای معجزه است. در روزگاری بسیار دور، در شهری هم عرض جغرافیایی شهر من اما بسیار دور، صدایی گرم برای من خوانده است. انگار که پرده از راز قلب من برداشته باشد، در دلم شوری شگفت برپا شده است.
همیشه باید بهانه ای وجود داشته باشد که آدم را به زندگی وصل کند. همیشه باید چیزی وجود داشته باشد تا قلبت را زیر و رو کند که هروقت سراغش را گرفتی مثل معجزه حال خوبت را خوب تر کند.
من از سفری یک ساله بازگشته ام و از آن جغرافیای دور و بارانی موسیقی مقدسی با خودم آورده ام. هر وقت صدای این معجزه در فضا می پیچد خانه ی من آن شهر دور می شود. همان خانه که موهبتی دیگر است پس از بازگشت از یک سفر.
By Leonid Afremov
دیگر نگران گذشته نیستم. آن بخش از گذشته که با تو بوده، حالش خوب شده است. دیگر کابوس های شبانه نمی بیند و آشفته از خواب نمی پرد. تو که تنها بازمانده از پنج سالگی های من هستی، آخرین دارایی آدمی بر باد رفته بودی. آخرین دارایی آدمی بر باد رفته، امید اوست و تو مثل پایان امیدواری ها، همه چیز را درست کردی. گذشته ای از دست رفته را به حالایی شادگونه وصل کرده ای. تو پلی بوده ای که با طرح لبخندت که هنوز مثل روزهای پنج سالگی ام دلگرم کننده است، از دست رفته ها را به تنها دارایی باز گردانده ای.
حالا اگر خواب راهروی خانه ی قدیمی را ببینم، خواب ببینم دوباره نسیم افتاده است میان پرده ها و از حضورش تمام راهروی خانه بوی بهار گرفته است، حالا اگر پرده های سفید را کنار بزنم و به حیاطی که از باران بهار خیس شده نگاه کنم و اگر تو را ببینم و ته دلم مثل پنج سالگی هایم ذوق پنهانی بدود، دیگر نگران پایان این رویای سپید نیستم. می دانم از رویای من بیرون آمده ای و لبخندهایت در امتداد واقعیت زندگی جریان دارند. حالا بعد از اینکه از خواب شیرین بیدار می شوم، غم سراغم را نمی گیرد. می دانم آنقدر نزدیک هستی که می توانم خواب هایم را هم برایت تعریف کنم و به تو بگویم تلفیق باران بهار و نسیم افتاده میان پرده های سفید، توصیف بزرگی از بهشت کوچک من است.
دیگر نگران گذشته نیستم. آن بخش از گذشته که تو راوی اش بوده ای، حالش خوب شده است.
by: Edward Gordon
از تمام جغرافیای شهر، انگار تنها روی خانه ی ما باران می بارد. تنها بر بام اتاق من. صدایش بی وقفه شنیده می شود اما وقتی از پنجره سرک می کشم بارانی نمی بینم. تنها هوا ابری ست.
در اتاق من باران می بارد. من حتی نیمه شب از صدایش بیدار می شوم. با شگفتی پرده را کنار می زنم و باز. باران نمی آید. بیرون باران نمی آید. پس این صدای بی وقفه ی ریزش از کجا می آید؟
به گمانم در گذشته هم این صداها را شنیده ام. در بخشی از روان شناسی، زیر مجموعه ی بحثی از توهمات، مبحثی برای توهم شنیدن صدای باران داریم؟ من به این توهم دچار شده ام.
توهم ها همیشه هستند. همه جا هستند. خیال تمام شدن ندارند، هرچند گاهی خودم هم برای ماندنشان دست پیش برده ام. خودم آنها را نگه داشته ام.
شب ها از در اتاق وارد فضای تک نفره ام می شوند. من دارم مثل همیشه کارهایم را انجام می دهم. دارم یادداشت می نویسم، درس می خوانم، کتاب ورق می زنم، زبانی باستانی می خوانم، دارم در سکوت به رویاها فکر می کنم. می آیند. صدای ریزش باران با آن ها وارد اتاق می شود. من حتی گاهی از حضور این توهم سرمست شده ام. حالم را خوب کرده است. آنقدر باورش کرده ام که به واقعیت نزدیک شده است. آنقدر نزدیک که باور می کنم باران می آید. پشت پنجره می روم.
حالا صدای موسیقی باران لا به لای صدای تق تق دکمه های کیبورد شنیده می شود. هر لحظه صدایش بلندتر می شود. من صدای ریزش باران را کامل می شنوم. باید سراغ پنجره بروم. همین حالا که تایپ این کلمه ها تمام شود سراغ پنجره می روم. شک ندارم که دیگر دارد باران می بارد. یک باران شبانه ی دلپذیر؛ از آن هایی که آشفتگی های روح را آرام می کند؛ از آن هایی که تا صبح بند نخواهد آمد.
عادت دیرینه ای باید باشد. شاید به زمان های خیلی دور، آن روزهایی که از شدت دور بودن انگار مه گرفته اند، برگردد. به دورانی قبل از تمدن های دنیا حتی.
لابد آن روزها، شب ها طولانی تر از هر زمان دیگری بودند. لابد آن شب ها دیوانه های بی قرار بیدار می ماندند و به دنیای شگفت انگیز و مبهمی فکر می کردند که هزار ناشناخته پیش رویشان قرار داده بود. حتما از میان آنها کسانی بوده اند که شور دیوانگی در سر داشته اند؛ همان هایی که از هزار فکر بی سر و ته خوابشان نمی برد و شب ها را تا سپیده بیدار می ماندند. لابد در همین زمان های شب زنده داری بود که شروع به کشف دنیا کردند.
دیوانه ای شبیه به من آتش را کشف کرد. بی شک سرش پر بوده از بی قراری ای تب آلود، که پی نور می گشت. روشنایی را دیده بود، گرمای خورشید را حس کرده بود و حتما با خودش هزار بار تکرار کرده بود: "می دانم چیزی وجود دارد که شب ها را هم گرم و روشن می کند." حس می کنم بی قراری بی وقفه اش شور کشف آتش را در وجودش انداخته بود.
لابد این عادت شب زنده داری از همان زمان به من به ارث رسیده است. هر شب، ابتدای شب به خودم قول می دهم تمام شورها را در دلم سرکوب کنم و زود بخوابم اما همین که ساعت از دوازده می گذرد شوری دیرینه در سرم بیدار می شود.
این دیوانگی هرشب تکرار می شود. بیدار می مانم و می نویسم، فکر می کنم، می خوانم، مرور می کنم. بیدار می مانم و تا نزدیکی های سحر به هزار ماجرای دور و دراز، به هزار اتفاق و رسالت و هزار راهِ رفتنی فکر می کنم.
نیمه شب از هزار فکر دور و درازم بر می گردم. به خودم یادآوری می کنم باید بخوابم، یادآوری میکنم فردا صبح دوباره باید همراه زندگی عادی پیش بروم، می گویم وقتی برای خوابیدن نداری، اما شور دیوانه حرف منطق سرش نمی شود؛ آنچنان در وجودم بیدار است که شور کشف آتش انسان های اولیه را در شب ها بیدار نگه می داشت. به همان قدرت و شکوه. من هم شبیه به آن آدم ها هستم انگار که همین لحظه برای اولین بار با شور دیوانگی هایم رو به رو شده ام، چنان محو حضورشان می شوم که تا صبح در بیداری هم خواب شیدایی می بینم.
به دغدغههای خودم تکیه داده بودم و به ترافیکی نگاه میکردم که انگار تا ابد ادامه داشت. با خودم فکر میکردم باید صبورتر از این باشم. اما صبوری برای چه چیزهایی؟ برای چیزهایی بیهوده و بیارزش. برای تابآوردن ترافیکهای سنگین. اما گاهی زندگی اینطور میشود. فقط یک راه پیش روی توست. حق انتخابی در کار نیست و تو ناگزیر باید همان راه را در پیش بگیری.
هنوز کلمههای سنسکریت در ذهنم بودند. مثل چای تلخی که ابتدای صبح از خواب بیدارت میکند و تا ظهر در دهانت تهنشین میشود به کلماتی فکر میکردم که در ذهنم تهنشین شده بودند. از آن کلمههایی که حتی در خواب و بیداری هم سراغت میآیند. از آنهایی که زمان خواب هم داری مرورشان میکنی.
نگران کلاس بودم که دیر برسم. نگران بودم و ترافیک تا همیشه ادامه داشت. از یک جایی به بعد بیخیال شدم. گاهی همهچیز از ارادهی تو خارج است. پس دست به سینه مینشینی و به ماجرا نگاه میکنی. من هم به ترافیک نگاه کردم و با خودم فکر کردم نهایتش این است که اصلاً به کلاس نمیرسم.
راستش دیر شدن اتفاق وحشتناکی نیست. همیشه، در زندگی، ما را از دیر شدن ترساندهاند. از دیر شدنهایی که حقیقتاً در زندگیمان خللی وارد نمیکردند اما هیچوقت از دیر کردن آدمهای زندگیمان نترسیدهایم. هیچوقت نترسیدهایم که اگر کسی که دوستش داریم دیر کند چه اتفاقی میافتد. هیچوقت نفهمیدهایم این نوع دیر کردنها هستند که زندگیمان را به باد میدهند. ما همیشه به این فکر کردهایم که به کار و کلاس و همایش و مهمانی دیر نرسیم و بارها برای رسیدن به آدمهای مهم زندگیمان دیر کردهایم.
با سری پر از کلمههای سنسکریت و در ظهر کمرمق پاییز از کلاس بیرون میزنم. حالم کمی بهتر شده است. کلمههای معلق در ذهنم بیشتر شدهاند و مرتب در من میچرخند. انگار میخواهند حرفی مهم را به یادم بیاورند.
بعد از کلاس به کتابخانهی دوستداشتنی خیابان وزرا میرسم. فقط چند دقیقهی کوتاه زمان دارم. خودم را به دست کتابهایش میسپارم و آنها را زیر و رو میکنم. زمان به سرعت میگذرد و با کولهای سنگین خیابان وزرا را پایین میروم. باید خودم را به دوستی برسانم که با او چای بخوریم و دقایقی بیخیال همهچیز بشویم.
بعد از آن دوباره ترافیک مرا در خودش غرق میکند. در ذهنم ترافیک را هل میدهم و پیش میروم. ساعت پنج باید به شبنشینی آرامی از جنس کتاب و هندوستان برسم. به بهگود گیتا فکر میکنم. به خدایان و سرود بیشک شگفتی که متعلق به آنهاست. به افسانهها فکر میکنم. به آدمهای سرزمینهای دور. ترافیک مرا از سفر دور و درازم بیرون میکشد. دوباره دیر میشود ولی دیگر نگران نیستم. دیر رسیدن به کلاس و همایش چیزی را بههم نمیریزد. دیر رسیدن به آدمهای مهم زندگی است که همهچیز را خراب میکند.
کلمههایی از سرزمینهای دور به گوشم میرسند و با سرزمینهای دور میروم. چشمهایم را میبندم و به کلمههایی که میشنوم فکر میکنم. کلمهها دوباره در ذهنم میگردند. کلمههایی از زبان باستانی سنسکریت، کلمههایی از زمانهای بسیار دور. کلمهها نمیتوانند زبانم را به حرف باز کنند.
شبنشینی تمام میشود و دوباره فرصتی میشود تا به چای داغ پناه ببرم. بیرون از ساختمان همهجا تاریک است. شب پاییزی از راه رسیده است و آدمها شبیه به خاطراتی دوردست دیده میشوند. هنوز در سرزمینهای دور، در حال و هوای افسانههای هندوستان هستم که بهراد مرا به خودم میآورد. بهراد هندوستان را در چند قدمی من میگذارد. فاصلهی من تا هند میشود فاصلهی من تا بهراد. چهرهی بهراد را نمیبینم اما برایش سر تکان میدهم. سر تکان میدهد. لبخند میزند؟ نمیدانم. تاریکی هر واکنشی را میرباید.
بهراد دور میشود و کلمهها به ذهنم برمیگردند. یاد جملهای که استاد گفته بود میافتم: «جِناناگنی دَگدها کَرمانَم. کردارهای سوخته به آتش دانش.» انگار همهی حرفی که باید به یاد میآوردم همین بود. کلمهها عقبنشینی کردهاند و هندوستان با رفتن بهراد از من رفته است. به خانه برمیگردم و به دوریها و دیر شدنها و سرزمینهای دور فکر میکنم.
گاهی از خودم میپرسم چطور میشود اینهمه کارهای بی سر و ته را با هم انجام داد؟ اما سریع از سؤال خودم نگران میشوم. چشمهایم را میبندم و سعی میکنم به عقب نگاه نکنم. نگاهم را رو به جلو نگه میدارم چون میدانم اگر لحظهای از خودم بپرسم چطور این کارها را سر و سامان میدهم؟ از سنگینی بار آنها جا میزنم. شاید برای همین باشد که به ظاهر بیخیال میخندم و غمها را به روی خودم نمیآورم.
این روزها فکر میکنم چقدر دلم تنگ شده است برای تمام آن زمانهایی که گاهی فرصت فراغتی دست میداد. مینشستم پای کتابخواندن و ساعتها میخواندم. یا ساعتها داستانی بلند مینوشتم. در آخر نیز لیوانی چای خستگی ذهنم را به در میکرد و من احساس میکردم خوشبختترین آدم روی زمین هستم. حالا هم نه اینکه نباشم، همان آدم خوشبخت روی زمین هستم که سعی میکند دیگر به عقب نگاه نکند. راستش به عقب نگاه کردن هیچوقت دردی را دوا نکرده است. فقط غمهایی را که با هزار سختی پشت سر گذاشته بودی به یادت میآورد.
این روزها بیشتر از هر زمان دیگری ذهنم را روی کارها متمرکز میکنم. این روزها سختیها بیشتر از قبل سراغم آمدهاند و اگر بخواهم لحظهای به آنها فکر کنم جا خواهم زد. به گزارشها و یادداشتها و داستانها و معرفیهای کتاب میچسبم، به ویرایش و کتابهایی که در انتظار چاپ هستند، به ایدهی تازهی کاریام، به زبانهای باستانی و کتیبههایی که در کلاس میخوانیم فکر میکنم تا مبادا لحظهای به عقب و یا به سختیهایی که هجوم آوردهاند فکر کنم.
این صبحها هوای ابری به استقبالم میآید. کمی بعد آفتابی کمرمق میتابد و همین که میخواهم فکر کنم به حضور حضرت آفتاب، ابرها دوباره از راه میرسند. اما میدانم آفتاب هست. فقط کمی به ابرها فرصت جولان داده است. اما اگر اراده کند همهی آنها را کنار خواهد زد. به سختیها اجازه میدهم حضور داشته باشند اما میدانم هر زمان بخواهم آنها را کنار میزنم. حالا این کنار زدن میخواهد نادیده گرفتن باشد یا هر چیز دیگری.
درباره این سایت